متنبی و احمد شوقی دو شاعر پرآوازه قدیم و جدیدند که عنوان امیرالشعرایی، آن را با یکدیگر قرین ساخته و هماره ژرفنگران نقاد را مفتونانه یا منفورانه به این تلاقی مشغول داشته است. این دو شاعر در هر وادی از ادب که گام نهادهاند همانند یک روح در دو پیکره عمل کردهاند، با این تفاوت که سرشاخههای درخت تنومند اندیشه متنبی، روی به زمین و میل به خودنمایی بر فراز تپههای «صلصال من حماء مسنون» را دارند اما شاخساران برافراشته حکمت احمد شوقی، روی به آسمان و آرزومند طیران با روح الهیاند.
این تحقیق بر آن بوده است که به نقل و تحلیل مقایسهای اشعار حکمی این دو بزرگحکیم بپردازد، تا از این رهیافت، علاوه بر تبیین دیدگاههای هردو؛ این نتیجه به دست آید که اندیشه احمد شوقی تا چه میزان متأثر از افکار و اندیشههای متنبی بوده است.
سپاس و ستایش مر خدای را که نوع بشر را از دو نشئه بیافرید؛ نشئهای از روح قدسی ملکوتی که نمادی از بینهایت شکوه و جمال و جلال است!! و نشئه دگر از لجن بدبوی متعفن که نشانی از بینهایت زشتی و پستی است!!
حمدو ثناء خاص حکیم خدایی است که در میانه این دو بینهایت راه، از سر حکمت و رحمت، شاهچراغ خود را فراپیش آدمی بنهاد تا ره ز چه باز شناسد و عقال عقل را بر توسن گریزپای خشم و شهوت زده(امیال زمینی) را سر به طاعت (اراده سماوی) درآورد و حکیمانه در راه وصول به سر منشأ همه خردها و خوبیها، پای به ره نهد.
هر از گاهی که بستری مناسب برای به بارنشستن نهان استعدادهای آدمی مهیا شود؛ به نکو جلوهای، شکوفههای عاطفه و خیال و خرد به بار نشسته و شعف و شعور و شهود بنیآدم شادخواره را بر سر سفره وهم و دل و عقل نشاند و طعم جاودانه خویش را بر مذاق آنان میچشاند.
از این رهیافت، متنبی و احمد شوقی هر یک بزرگ نمادی ازجلوهنمایی استعدادهای به بار نشسته زمینه و زمانه خویشتند. بارز قرابت این دو ابر ادیب، در این است که در هر وادی از ادب که گام نهادهاند، بر گستره آن نکونهالی از حکمت بنشاندهاند و پاک آب زلال خرد را به بن شکوفههای عاطفه و خیال روانه ساختهاند، آبی که سراچشمهاش یافتههای زمینی شاعر، یا آموختههایی از گزارهها و آموزههای سماوی است.
مقاله حاضر تحتعنوان «کنکاشی در اندیشه متنبی و احمد شوقی پیرامون حیات» این شاعران حکیمی است که هر یک در عصر خویش پیشوای شعر عربند و محمل نزاع ناقدان ادبند.
بشر هماره از منظرهای مختلفی بر حیات نظر افکنده و این اختلاف منظرها با خود، همیشه اختلافنظرهایی در پی داشته است. برخی از منظری حیوانی به تماشای هستی نشسته و هرچه میبینند مادیتی است که کانون تزاحم و تنازع است و برخی دیگر از منظری انسانی بر گستره هستی مینگرند به نحوی که، ریگستانهای مادیت را در کنار قلههای رفیع معنویت با هم میبینند. یکی منبع الهام او در شناخت هستی، تجربیات شخصی اوست و دیگری، یافتههایی از گزارهها و آموزههای وحیانی است.
متنبی و احمد شوقی، هر یک از منظری متفاوت به حیاتنظر افکندهاند متنبی بر روی تپههای پهن دشت مادیت به ملک هستی مینگرد و احمد شوقی در بلندای ربذه، نگاه خویش را از ملک خاکی میگذراند و به ا فقهای آبی ملکوت میافکند.
حال به تبیین اندیشههای هر دو شاعر پیرامون
حیات، میپردازیم:
حیات از منظر متنبی
در اندیشه متنبی «زندگی» صحنه تنازع بقا و عرصه جنگ و نزاع است؛ زندگیای که مردمانش چونان درندگانی بیرحمانه به جان هم افتادهاند و یکدیگر را میدرند، در منطق او شعار چنین زندگیها این است که (بکش وگرنه کشته بمان) بر همین مبناست که سراید:
«انما انفس الا نیس سباع
یتفارسن جهرة و اغتیالا» (1)
در چنین عرصهای، او «خواهش و تمنا» را برای زندهماندن و کام گرفتن توصیه نمیکند بلکه معتقد است که، باید در چنین زمانهای با رقیب از موضع قدرت همسخن شد، از اینرو میگوید:
«من اطاق التماس شیء غلابا
و اغتصاباً لم یلتمسه سوءالا» (2)
با توجه به نوع زندگیای که متنبی به تصویر میکشاند «ضعف و قدرت» نقش تعیینکنندهای در بقا و فنای آدمی بازی میکنند. در چنین شرایطی، لازمه ماندن و بهرهبردن و حکم راندن، تنها در ظل و ذیل «قدرت» میسر است و برترین آرزوی هرگام نهنده بر این حیات این است که چون شیرقوی پنجه باشد:
«کل غاد لحاجة یتمنی
أن یکون الغضنفر الرئبالا» (3)
پس به همین خاطر است، که «ضعف و ناتوانی» در چنین سرایی دلآزار و نفسگیر است و آدمی را ذلیلانه بر مخروبههای ذلت و حقارت مینشاند.
و اذا الشیخ قال اف فمام
ـل حیاة و انما العضف ملا (4)
در این نوع زندگانی که انسان لحظهای از ستیز باز نمیایستد و مرگ سایه سهمگین خویش را بر گستره حیات بیرحمانه افکنده، با این وجود، چنین زندگی از دید شاعر تهی از لذایذ نیست لیکن بهرهمندی از آن کار ناتوانان نیست بل این قوی پنجهگانند که با گذر از درههای هولناکی که بوی مرگدر سراسر آن پیچیده، بدان دست مییابند.
لذیذ الحیاة انفس فی النف
س و أشهی من أن یمل و أحلی (5)
و در جای دیگر گوید:
دون الحلاوة فی الزمان مرارة
لا تختطی الا علی أهواله (6)
در دیدگاه فلسفی متنبی برای رسیدن به این لذایذ به ناچار باید از روی اجساد ضعفا و بینوایان گذر کرد و بساط عیش را بر استخوانهای شکسته آنان گسترانید و به شادخوارگی کام گرفت.
«بذا قضت الایام ما بین أهلها
مصائب قوم عند قوم فوائد» (7)
ولی شاعر، ایام عیش قوی پنجهگان را نیز چند صباحی بیش نمیداند زیرا روزگار غدار در کمین نشسته، تا بیخبر نیزه خویش را از جان آنانی که تازه به نوایی رسیدهاند، سیراب ساخته و آنان را ناباورانه به کام مرگ سپارد.
«أفاضل الناس اغراض لذالزمن
یخلو من الهم أخلاهم من الفطن»(8)
«اظمتنی الذنیا فلما جئتها
مستسقیاً مطرت علی مصائب» (9)
سپس او میگوید، که انسان بعد از دیدن این همه مصائب و لذایذ تازه به خود میآید که چنین زندگی چیزی جز فریب نبوده و درمییابد که این دنیا مأمنی آرامبخش برای او نیست. چگونه باشد درحالی که هر روزش، آبستن حادثهای است و هرلحظهاش نمایانگر چهرهای است.
«انی لأعلم واللبیب خبیر
أن الحیاة و ان حرصت غرو»(10)
و سراید:
«قبحاً لوجهک یا زمان فانه
وجه له من کل لوءم برقع» (11)
آنچه متنبی را وا میدارد که زندگی دنیوی را فریبی بیش نداند و نفرین خویش را به پای آن ریزد، این است که در این معرکه، مردمان همچون درندگان جانهای یکدیگر را کشانکشان به مسلخ الهه فریب میبرند و در پای آن ذبح میکنند از برای این که به حاجتی رسند اما در انتها، همگی مغبونانه بیهیچ نصیبی جان خویش را در این راه میبازند.
تفانی الرجال علی حبها
و ما یحصلون علی طائل (12)
پس اگر انسان اندیشمندی بر آن شود تا حوادث این جهان را به تحلیل نشیند و برای آینده بشر، برنامهای جهت زیستن ارائه دهد در این امر، راه به جایی نمیبرد زیرا تفکر و تحلیل پیرامون حوادث جهان و ریشهیابی سلسله عوامل آن، امری محال و نفسگیر است.
«و من تفکر فیالدنیا و مهجته
أقامه الفکر بین العجز و التعب» (13)
متنبی بعد از تبیین دیدگاههای خود در مورد حیات، به اظهارنظر پیرامون هدف از زندگی میپردازد. او هدف نهایی زندگی را، رسیدن به مجد و سیادت میداند. بنا به اعتقاد او، ظرف حیات تا زمانی ارزشمند است که بستری مناسب جهت رسیدن به مجد و سیادت باشد وگرنه، چنین ظرفی فینفسه بیارزش است. در منطق او، اصل و مبنا رسیدن به «هدف» است و وسیله و ابزار هرچه که باشد در ظل و ذیل هدف توجیهپذیر است.
«یرید من حب العلا عیشه
ولایرید العیش من حبه» (14)
«و لست أبالی بعد ادراکی العلا
أکان تراثاً ما تناولت أم کسبا» (15)
البته، ناگفته نماند مجدی را که متنبی به دنبال آن است، مجد و سیادت منحصر به فردی است که نه تنها کسی را یارای رسیدن بدان نباشد بلکه جهانی را به حیرت افکند و طنین هولناکش همه جا را درنوردد. او خود، چنین به تبیین این نوع مجد میپردازد:
«ذرینی جنل مالاینال من العلا
فصعب العلا فیالصعب و السهل فیالسهل» (16)
در تفسیر بیت قبل گوید:
«و ترکک فیالدنیا دویاً کأنما
تداول سمع المرء أنمله العشر» (17)
شاعر، سپس دیدگاههای خود را به طور موجز در بیتی به نکویی به جمعبندی مینشیند:
«علی ذامضی الناس: اجتماع و فرقه
و میت و مولود، و قال و وامق» (18)
البته، باید توجه داشت که تفسیر اندیشه متنبی و تبیین تفکر ایشان در درجه نخست، نیازمند شناخت محکمات فکری و قطعیاتی است که در اثر شعری او وجود دارد. قطعاً متنبی در آنچه که گفته و سروده، یک دسته مبانی و اصول پایهای و بنیادین دارد که بر همه اندیشهها و تفکرات ایشان حاکمند و تفسیر جزییات اندیشه او (همانگونه که گذشت) جز در سایه آن تفکرات اساسی و اصول مبنایی میسر نیست.
به نظر نگارنده، مبنای تمامی تفکرات متنبی و جهانبینی او، همین عبارت موجز وی است که «الدنیا لمن غلباً » (19) به عبارتی تمامی تفکرات جزیی متنبی، در ذیل و ظل این اندیشه قابل تفسیر و تحلیلاند و همگی آنها در ظرف وجودی چنین نگرشی به حیات جای میگیرند.
ب- حیات از منظر احمد شوقی
در اندیشه شوقی، زندگی چیزی جز عقیده و جهاد نیست و انسان عقیدهمند، باید در راه حفظ و نشر افکار و اندیشههای انسانی خود مجاهدت ورزد. در واقع، روح زندگی و درونمایه آن، از نظر شوقی دو عنصر (عقیده) و (جهاد) هستند که مهمترین مشخصههاییاند که نوع نگرش احمد شوقی را به زندگی، از نوع نگاه متنبی تمیز میدهند و بر مبنای این دو عنصر است، که احمد شوقی از آن نگاه کوتهبینانه زندگی حیوانی، خارج گشته و وارد گستره حیات انسانی شده است:
«قف دون رأیک فیالحیاة مجاهداً
ان الحیاة عقیدة و جهاد» (20)
در دیدگاه او، حوادث روزگار در گستره حیات چنان معرکهای برپا میکنند که از شدت و حدت آن، قومی دلان به لانه صبر پناه برند و بزدلان در دم جان سپارند:
«لا أری الایام الا معرکاً
و أری الصندید فیه من صبر»
رب واهی الجاش فیه قصف
مات بالجبن، اودی بالحذر» (21)
در چنین معرکهای، که در عرصه حیات رخ نموده «انسان» و «زمانه» پنجه در پنجه هم افکندهاند و زمانه مکاره در هر رهگذری دامی تنیده و میان آن دانههای مرگ بنشانده است.
«کأنی و الزمان علی قتال
مساجلة بمیدان الحیاة
تأمل هل تری الا شباکاً
من الایام حولک ملقیات» (22)
بنابر باور شوقی، روزگار بیشک هماره پیروز این میدان است، چگونه نباشد حال آن که سرپنجه پولادینش آهن سرسخت را چون موم نرم میکند و سنگ خارا را درهم میشکند و هر گردنکش جبار را، برجایش مینشاند.
فانالحیاة تقل الحدی
د اذا لبسته، و تبلی الحجر
فدع کل طاغیه للزما
ن فأن الزمان یقیم الصعر» (23)
زمانه مقتدر، گاه انسان رابر سر سفره رنگین لذایذ خویش مینشاند و از لذتها، بهرهمندش میگرداند و گاه در به روی او میبندد و او را در کوچه پس کوچههای فقر و حرمان و شوربختی، بیکس و تنها رها میسازد.
«تقضی علی المرء اللیالی، اوله
فالحمد من سلطانها، لذام» (24)
شاعر معتقد است که، اگر آدمی در احوال روزگار نیک بیندیشد، درمییابد که نعمات و نقمات این سرای درهم تنیدهاند، شیرینی ز تلخی زاید، سختی با راحتی آید و پاکی با ناپاکی بباید:
«و من یخبر الدنیا و یشرب بکأسها
یجد مرها فیالحلو، و الحلو فیالمر» (25)
«یا طیر کدر العیش لوتدری
فی صفوه، و الصفو فیالکدر» (26)
سپس شاعر، آدمی را دعوت به تفکر پیرامون حوادث حیات میکند و میگوید که اگر این حوادث را، یک به یک به تحلیلنشینی، زندگی را بازیچهای و حیات را فریبی بیش نمییابی.
«أیهال النفس تجدین سدی
هل رأیت العیش الا لعبا» (27)
«و العیش آمال تجد و تنقضی
والموت أصدق، والحیاء غرور» (28)
و نتیجه میگیرد که هر چند (حوادث) روزگاران را به بازی گرفتهایم و در مرتع غفلت شادخواره میچریم اما روزگار هماره در کار خود جدی است.
«فیاویحم! هل أحسوالحیا
ة، لقد لعبوا و هی لم تلعب» (29)
بیان شد که متنبی، هدف نهایی زندگی را در همین جهان جستوجو میکرد و حیات دنیوی را بستری جهت رسیدن به آن هدف میدانست، که تحقق آن به واسطه یک سلسله عوامل در شکلی نمادین به نام «مجد» میسر میشد. ولی احمد شوقی، هدف نهایی را در گستره حیات دنیوی نمیجوید. زندگی از منظر شوقی، حکم (راهی) را دارد جهت رسیدن به هدفی که تحقق آن در ماوراء این حیات صورت میپذیرد. بنابراین، نوع تفکر است که او چنین میسراید:
«وجدت الحیاة طریق الزمر
الی بعثة و شئون أخر
و ما باطلا ینزل النازلون
ولا عبثاً یزمعون السفر» (30)
حال که این سرای، همچون راهی است، که فرصتها چونان ابر درگذرند و عمر گرانمایه در این سرای چون آب در بستر جویبار به سرعت روان است به توصیه شوقی آدمی باید قدر لحظهلحظه عمر را غنیمت شمارد:
«دقات قلب المرء قائله له
ان الحیاة دقائق و ثوانی» (31)
مسافری که در این ره گام مینهد، راهی که مقصدش در ماورای این جهان واقع شده است لاجرم باید زاد و توشهای بردارد تا به سلامت به مقصد رسد. شوقی زاد چنین راهی را سیرت نیکو و توشهاش را عمل صالح میداند.
«و خذ لک زادین: من سیرة
و من عمل صالح یدخر» (32)
سپس او برای اینکه آدمی بتواند به سلامت از این «راه» بگذرد توصیههایی مینماید؛ او سفارش میکند که رونده این راه پرمخاطره باید بهنگام گذر مواظب باشد که پایش نلغزد تا به درهای هولناکی که گرداگرد راه را فراگرفتهاند سقوط نکند؛ گوش به هر وسوسه خناسی نسپارد؛ چشم زهر جلوه شیطانی برگیرد؛ از بندگی هوای نفس و بردگی هر سرکش دوری گزیند.
«و کن فیالطریق عفیف الخطی
شریف السماع، کریمالنظر
ولاتخل من عمل فوقه
تعش غیر عبد، ولا محتقر» (33)
در حین عبور از این راه، انسان چه به هنگامه شادکامیها و چه در حرمان و شوربختیها، باید صبر پیشه سازد زیرا هر یک به وجهی انسان را به گمراهی میکشانند و از ادامه سیر بازمیدارند. شادکامیها و شادخواریها، انسان بیصبر را در لجنزار غرور غرقه میسازند و حرمان و تلخکامیها، آدمی را در ظلمات یأس رها میکنند. پس باید ابرهای تیره یأس را از آسمان دل به کناری زد، تا پرتوهای خورشید امید بر گستره دل به نورافشانی پردازند.
«فاصبر علی نعمی الحیاة و بوسها
نعمی الحیاة و بوسها سیان» (34)
«لا تحفلن ببوسها و نعیمها
نعمی الحیاة و بوسها تضلیل» (35)
«فهلم فارق یأس نفسک ساعة
واطلع علی الوادی شعاع رجاء» (36)
خلاصه بحث:
دیدیم که نوع نگرش احمد شوقی به حیات، با نوع نگاه متنبی، کاملا متفاوت است. دنیای متنبی «دنیایی حیوانی» است که در بستر این حیات، مردمان همچون درندگان، ددصفتانه به جان هم افتادهاند و پیروز این میدان، قوی پنجهگانند و ضعفا، محکوم به فنایند، شاید رساترین و جامعترین تعبیری که نوع نگرش متنبی را به زندگی بیان میدارد همین عبارت «موجز الدنیا لمن غلبا» باشد. همچنین هدفی را که متنبی جستوجو میکند از گستره حیات دنیوی خارج نیست. او هدف نهایی را در این سرای میجوید. به عبارتی، بیشترین توجه متنبی به «عالم و آدم» است تا به «مبدأ و معاد» اما دنیای احمد شوقی دنیای عقیده و جهاد است و این دو، ارکان شکلدهنده حیات از دیدگاه شوقیاند که (انالحیا! عقیدة و جهاد). در واقع حیاتی را که احمد شوقی به تصویر مینشیند یک «حیات هدفمند انسانی» است. او هدف نهایی را همچون متنبی، در این سرای نمیجوید بلکه آن را در افق ماورای حیات دنیوی میجوید. او به دنیا به مثابه یک «راه» مینگرد، نه یک «منزل» و این خود، طبیعی مینماید که «مقصد» این «راه» در سرای دیگر است.
منابع:
1- البعلبکی، روحی، موسوعه روائع الحکمه والا قوال الخالده، الطبعه الاولی، بیروت، دارالعلم للملایین، 1997م.
2- العکبری، ابی البقاء، شرح دیوان ابیالطیب المتنبی، بیروت، لبنان، دارالمعرفه، بیتا.
3- شوقی، احمد، دیوان (الشوقیات)، الطبعه الاولی، بیروت، موءسسه الاعلمی للمطبوعات 1418هـق. 1998 م.
پینوشتها:
1- ابیالبقاء، العکبری، شرح دیوان ابیلطیب المتنبی، ج 3، بیروت، دارالمعرفه، بیتا، ص 147.
2- همان
3- همان، ج 3، ص 147.
4- همان، ص 130.
5- همان، ص 129.
6- همان، ص 65.
7- همان، ج 1، ص 276.
8- همان، ج 4، ص 209.
9- همان، ج 1، ص 124.
10- همان، ج 2، ص 105.
11- همان، ج 2، ص 275.
12- همان، ج 3، ص 34.
13- همان، ج 1، ص 214.
14- همان، ص60.
15- همان، ص
16- همان، ج 3، ص 290.
17- همان، ج 2، ص 149.
18- همان، ص 342.
19- همان، ج1، ص 121.
20- روحی، البعلبکی، موسوعه روائع الحکمه و الا قوال الخالده، الطبعه الاولی، بیروت، دارالعلم الملابین، 1997م، ص 262.
21- احمد، شوقی، دیوان (الشوقیات)، ج 1، الطبعه الاولی، بیروت، موءسسه الاعلمی لمطبوعات، 1998م، ص 112.
22- همان، ج 2، ص 37.
23- همان، ج 1، ص 117، 119.
24- همان، ص 196.
25- همان، ص 370.
26- همان، ص371
27- همان، ص 358.
28- همان، ج 2، ص 65.
29- همان، ج1، ص 393.
30- همان، ج 2، ص 236.
31- همان، ص 138.
32- همان، ص 136.
33- همان.
34- همان، ص 139.
35- همان، ص 102.
36- همان، ص 24.